قلمدوش



بعد از مدتها هوس کردم یه چیزی بنویسم. 

یک ساله که درگیر کلاسهای فنی حرفه ای شدم واسه گرفتن مدرک مربیگری نقاش کودک. 

خوشبختانه دوره هاش تموم شد و همه رو قبول شدم. حالا باید دنبال کار باشم. اینم ان شاله جور شه.

ولی فعلا یدونه هنرجو بزرگسال گرفتم. واسه نقاشی بزرگسالان!! انتظارشو نداشتم ولی شد.

فعلا یک جلسه بیشتر آموزش ندادم.خداییش خیلی سخت بود. نمیدونم چیزی متوجه شد هنرجوم یا نه! 

ادامه مطلب


توی این اوضاع شلوغ و قمر در عقرب دوست دارم دوباره برگردم نگارستان خودمون.

پبش آقای زارع و بچه ها.

چند روز پیش رفتم سر زدم. انگار برگشته بودم خونمون! خونه دومم!

و تصمیم گرفتم هر وقت فرصت داشتم به اونجا هم برم و  کلاسمو ادامه بدم.


از وقنی وارد هنرمندان شدم خیلی چیزا داره اتفاق میفته!

هم خوب هم . خب نمیشه گفت بد چون بد نیست.

مثلا خوباش اینه که خیلی از کارایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم ولی نشده رو الان باید انجام بدم.

مثلا همیشه دوست داشتم اهداف و آرزوهام رو یه جا بنویسم که الان نوشتم. یا دوست داشتم کاردستی درست کنم که الان دارم یاد میگیرم.

 دوست داشتم عقاب بکشم که کشیدم. 

بقیه ش هم اینه که از چیزایی که فراری بودم دیگه اینجا نمیتونم فرار کنم و بالاجبار باید انجام بدم. 

مثلا بعضی چیزا رو دوست ندارم نقاشی کنم ولی مجبورم انجامش بدم. یا دیگه فرصت نمیکنم واسه خودم نقاشی کنم یا مجبورم امتحان بدم

بدترینش اینه که سرعتم پایینه و حس میکنم نمیتونم واسه امتحان عملی در تایم تعیین شده نقاشیمو تموم کنم. 

امتحان تئوری هم که بماند. شونصد تا کتاب باید بخونم! حالا شونصد تا هم نه ولی 9 تا رو که باید خوند.

همه ی وقتم پر شده حتی یک دقیقه هم نمیتونم آزاد بچرخم 

یا دارم تمرینای مربیگری رو انجام میدم یا دارم طراحی میکنم یا مشغول کاردستی ساختنم!

همشون کلی کار دارن و خسته کننده شدن. بازم کاردستی جالب تره با اینکه خیلی کار داره.

نمیدونم کی برسم کتابا رو بخونم!. خدا به دادم برسه!

یکی نیست به من بگه آخه دختر، نونت کم بود؟ آبت کم بود؟ مدرک گرفتنت چی بود؟ اونم توی این گرونی!

والاااا


یه موقع هایی ناخواسته یا خواسته همچین از خدا دور میشم که باورم میشه انگار بودن و نبودنش فرق نداره!

یا انگار بود و نبود من واسه اون فرق نداره!

مثل این روزای من که خیلی ازش ناامید و دور شدم. فقط چسبیدم به هدفهایی که از تلاش واسشون خسته شدم!

دیگه با خودم میگفتم خدا کاری با من نداره و منم دیگه کاری با اون ندارم. به خودم دروغ میگفتم چون مدام به یادش بودم! بهش فکر میکردم!

ازمون خواستن اول دفترمون یه جمله ی تاثیرگذار و انگیزه دهنده توی زندگی بنویسیم.

هر چی پیش خودم فکر کردم چی به من انگیزه و قدرت میده که تلاش کنم دیدم هیچی ندارم بنویسم!

به خودم گفتم آخه تو آدمی؟! مگه میشه هیچی نباشه که بهت امید و انگیزه بده؟ یالا بگرد یکی پیدا کن واسه همیشه ت!

ادامه مطلب


1مهر- شب:

توی بخش پیش آقای فرزانه  و الهه بود. لم داده بود روی صندلی و پاشم انداخته بود رو پاش و شاد و خندان قضیه پس گرفتن پول رو واسش تعریف میکرد.

- نمیدونی آقای فرزانه اگه بهم حقوق میدادن اینقدر بهم حال نمیداد! پول پس گرفتن از هاشمی واقعا کار بزرگیه!

من- صادقی! الان وقتشه که دیگه اونو به من پس بدی!

- پس بدم؟ تازه موفق شدم ازت بگیرمش.

ادامه مطلب


عید فطر، آخر ساعت کاری:

آقای صادقی میخواست از در بره بیرون. جلوش ایستادم و چارچوب در رو پوشش دادم.

سینه سپر کردم و گفتم: عیدی بده! من عیدی میخوام.

صادقی- به من چه که عیدی میخوای! نمیدم.

- نمیذارم بری تا عیدی ندی من عیدی میخوام.

خلاصه به زور 5 هزارتومن عیدی ازش گرفتم.! :)

********

برگشتم توی بخش. جلال داشت آماده میشد که بره. خیلی هم عجله داشت. سوئیچش رو میز بود. برداشتمش.

- جلال، عیدی بده!

جلال- برو ببینم بچه پررو!

- باید بدی وگرنه نمیذارم بری.

سوئیچشو گرفتم توی انگشتم و شروع کردم به تاب دادنش.

با تعجب یه نگاه به من کرد یه نگاه به سوئیچش!

ادامه مطلب


دلم میخواد زودی عصر بشه برم پیش هنرجوم. 

یدونه هنرجوی 15 ساله گیرم اومده. 5جلسه س دارم باهاش کار میکنم ولی هنوز نمیتونه خوب سایه بزنه.

اصلا تو عمرش سایه نزده. فقط واسه خودش طراحی کرده. چیزای رنگی که اصلا کار نکرده.

منم فعلا دارم روی سایه زدنش کار میکنم. فشار دستش همیشه برعکسه. جایی که باید تیره کنه روشن میزنه و جایی که باید روشن بزنه رو تیره میکنه!

خودش میگه چون از اشیاء بیجان خوشش نمیاد نمیتونه خوب کار کنه. از این جلسه دیگه اشیاء رو میذارم کنار ببینم چیکا  میکنه.

خوشبختانه نقاشی یاد گرفتن راه های زیادی داره و من همه سعی خودمو میکنم که خوب یاد بگیره.


اول کنته سیاه. بعد محوش میکنم. نه خوب نشد!

اول زغال سفید بعد کنته سیاه. ای بابا اینجوری که همش پاک میشه!

حالا چیکار کنم؟

آها اول زغال خاکستری تیره بعد زغال سفید. واااای اینجوری که همش خاکستری نیمه روشن در میاد!

خب زغال خاکستری روشن رو میزنم بعد زغال سفید اه چقدر رنگش چرک شد!

چیکار کنم چیکار کنم چیکار کنم.

ادامه مطلب


باید منظره سیاه قلمم رو درست کنم.

بکگراند کار خودکارم رو تموم کنم.

اون یکی کار خودکارم رو تموم کنم.

یه طرح جدید بکشم.

آلبومم رو اتیکت بزنم.

همه نقاشیارو بذارم توی آلبوم ( اگه چیزی رو گم نکرده باشم).

دیگه یادم نمیاد چی مونده.

اگه کسی برنامه امروز عصرمو به هم نزنه، عصر شلوغی دارم.


نمیدونم از چه موقع شروع شد.

اما هر وقت خواب می بینم توی نیمی از خوابهام یا در حال فرارم یا میخوان منو بکشن یا من میخوام یکی رو بکشم!!

خیلی وقته از این خوابها میبینم.

خواهرم چند روز پیش گفت کتاب رمان میخونی؟

گفتم آره.

گفت پس از همونه.

گفتم چه ربطی داره؟ رمانی که من دارم میخونم عاشقانه س!

گفت همون که من میگم.

امروز ظهر که کتاب خوندم و خوابیدم واقعا خواب یکی از شخصیت های داستان رو دیدم!!

حالا میخوام دقت کنم ببینم واقعا از کتاب خوندنه؟؟

اگه هم باشه عمرا رمان خوندن رو کنار بذارم. رمان یکی از راه های فرار از فکر کردن به مشکلاتمه.

مخصوصا رمانهای هیجان انگیز.

 


جلسه ی سومیه که م میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.

امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.

مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شه س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل اومده که خیلی یی نظمه و خودمونم با چشم خودمون دیدیم.

باهاش هیچ سلام علیکی نداشتم. ولی دوست داشتم باهاش حرف بزنم. اما بهانه ای نداشتم.

ادامه مطلب


واقعا نمیدونم با بعضی از آدما باید چیکار کرد و چجوری رفتار کرد!

وقتی ازت کاری میخوان واسش وقت تعیین میکنن که چه روزی بهم تحویل میدی و کی آماده میشه و.

گاهی پول قرض میگیرن و همون لحظه هم میخوان!

ولی موقع پرداخت هزینه ی انجام کار یا پرداخت قرضشون که میشه خودشونو میزنن به اون راه گاهی غیب میشن!

ولی از حالا عین خودشون رفتار میکنمچی فکر کردن پیش خودشون!

خوش حساب باش تا بازم کارت راه بیفته.

 


دوست دارم یه جور دیگه زندگی کنم.

سرم تو لاک خودم باشه از آدمایی که انرژی منفی دارن تا جایی که میتونم دور شم.

شیک بگردم ورزش کنم واسم مهم نباشه درآمدم کمه بیشتر مواظب خودم باشم

کمتر عصبانی و بیشتر مهربون باشم جوگیر نشم به آدمایی که ندارم فکر نکنم

کتابای خاص بخونم کتابایی رو که نیمه تموم گذاشتم تموم کنم خوش بگذرونم

بیشتر تلاش کنم هر شب با خدا حرف بزنم کمتر حسودی کنم از چیزای کوچیک لذت ببرم

پروژه ای که توی فکرش هستم رو کم کم شروع کنم کارایی وه دوست دارم ولی بلد نیستم رو یاد بگیرم

وسایلم رو همیشه مرتب کنم شیطنت کنم کارای عقب افتاده رو انجام بدم

و خیلی کارای دیگه.


همیشه توی خونمون دنبال یه جای دنج میگشتم که وقتی میخوام نقاشی کنم بهم انرژی بده.

فکر کنم پیداش کردم. دیروز یه تغییراتی توی اتاقم دادم. یه جای دنج درست کردم و میزم رو بردم اونجا.

امروز نشستم به نقاشی کشیدن. خیلی خوب بود. گمونم پاییز و زمستون دنجی در راه داشته باشم. البته اگه تنبلی نکنم.

شایدم واسه اینه که ریخت و پاشای دورم رو جمع کردم. آخه وقتی میشینم پای کار خیلی شه میشم.

دست خودم نیست. وسایل کارم زیاده. پهن کردنش آسونه و جمع کردنش سخت. 

دیروز اتاقمو جمع کردم. حالا میتونم توش بدوم.

حالا باید یه فکری بحال دیوارا بکنم. زبادی خالی موندن. به هر حال اتاق یه آدم که دستش توی هنره نباید خالی بمونه.

 

قلم نوشت:

از روزی که قول دادم دیگه دنبال عکس نگردم ، تا الان تونستم به قولم عمل کنم. زیادم سخت نبود.

 


نمیدونم چرا الکی منتظرم !

منتظر چی هستم یا منتظر کی هستم نمیدونم!

قبل از خواب گوشیمو چک میکنم دوباره به کامنت هام سر میزنم الکی گوشیمو سایلنت میکنم یا از سایلنت درمیارم

آخه که چی؟ مکه قراره چه اتفاقی بیفته؟ چی بشه؟

تموم شدن همه ی اون روزای لذت بخش! من دیگه بزرگ شدم! 

آدمهایی که میتونن توی زندگیم باشن محدود شدن!

عاشق دوستام هستم دوستایی که شاید خیلی دیر ببینمشون. 

اما دور و برم آدمهای مذکری که بتونم دوستشون داشته باشم تقریبا دیده نمیشه!

گاهی دلم از نبودنشون تنگ میشه. دلم واسه پیامهای شب و نصف شب و وقت و بی وقت گذشته تنگ میشه.

دلم واسه آدمایی که یه روزی، حتی واسه یه مدت دوستشون داشتم تنگ میشه. شایدم دلم واسه اون حس های خوب تنگ میشه.

تنهاییمو دوست دارم بی دردسر بی دغدغه 

ولی خب آدما گاهی دوست دارن واسه گپ زدنم شده یه جنس مخالفی وجود داشته باشه. یکی که در شرایط خودشون باشه.

هر کسی هم میگه اینو نمیخوام 80درصد دروغ میگن.

تازگیا احساس میکنم دیگه نباید بهش فکر کنم. 


باز افتادم توی مخمصه ی ترس و دلهره!

میون یه عالمه کار که نمیدونم چجوری باید اونا رو با هم و با خودم تنظیم کنم! چقدر مدیریت سخته!

اونم وقتی که پای آدمای قلدر وسطه!

شرایط از حالا خیلی سخت میشه یعنی بنظر میاد که سخت میشه اونم با انتخابی که کردم!

انتخابی که نمیدونم درست بود یا نه! از پسش بر میام یا نه!

کاش میتونستم صدای خدا رو بشنوم که بهم دلگرمی میده:

" یک قدم با تو تمام گام های مانده اش با من."

ادامه مطلب


دلم میخواد زودی عصر بشه برم پیش هنرجوم. 

یدونه هنرجوی 15 ساله گیرم اومده. 5جلسه س دارم باهاش کار میکنم ولی هنوز نمیتونه خوب سایه بزنه.

اصلا تو عمرش سایه نزده. فقط واسه خودش طراحی کرده. چیزای رنگی که اصلا کار نکرده.

منم فعلا دارم روی سایه زدنش کار میکنم. فشار دستش همیشه برعکسه. جایی که باید تیره کنه روشن میزنه و جایی که باید روشن بزنه رو تیره میکنه!

خودش میگه چون از اشیاء بیجان خوشش نمیاد نمیتونه خوب کار کنه. از این جلسه دیگه اشیاء رو میذارم کنار ببینم چیکا  میکنه.

خوشبختانه نقاشی یاد گرفتن راه های زیادی داره و من همه سعی خودمو میکنم که خوب یاد بگیره.


این بار نوبت من شد که واسش یه طرح شابلون بکشم. باید با شابلون پرنده یه طرح میزدم.

مدلهایی که کشیده بودم رو باز کردم و یکی رو انتخاب کردم. یه پرنده روی یه گنبد. حس خوبی داشت.

وقتی مدل رو به لیلا نشون داده بودم یاد کارتون کلاغی افتاد که روی گنبدها میچرخید و پرهاشو نقاشی میکرد!

اتفاقا منم به یادش افتاده بودم.

خلاصه دفتر نقاشیه امیرحسین رو کشیدم جلوم و شروع کردم. 

اولین گنبد رو که کشیدم گفت:  خاله! این چیه؟

- چی چیه خاله؟

به یکی از گنبدها اشاره کرد: این!

- این گنبده خاله

- گنبد چیه؟

با خودم گفتم: حالا من چجوری بهچه کلاس اولی حالی کنم گنبد چیه؟ اصلا مگه میشه ندونه؟ باید بهش نشونه بدم.

ادامه مطلب


5 سالشه اسمش دلسا ست.

خیلی خوشگل نقاشی هاشو رنگ میکنه و خیلی هم شیرین زبونه لهجه ترکی داره با چشمای سبز آبی

یه روز واسش نقاشی کشیدم که رنگ کنه یه کم بیسکوییت گذاشتم وسط که بخورن. 

یه نفس عمیق کشیدم دلسا یه نگاه به من کرد و با لهجه ترکیش گفت: خسته شدی؟ یه کم استراحت کن!

- مرسی عزیزم که اینقدر مهربونی!

چند دقیقه بعد یدونه بیسکوییت برداشت و گاز زد. ولی نمیدونست اون تیکه دیگه ش رو کجا بذاره.

ادامه مطلب


 

چهارشنبه .

 بدجور دلم هوای بهراد رو کرده بود. از وقتی کلاسشو انداخته بود پنجشنبه صبح، من دیگه ندیدمش.

قبلا عصر پنجشنبه سر کلاس میومد ولی برنامه ش تغییر کرد.

اینقدر امروز دلتنگش شده بودم که قصد کردم فردا صبح برم آموزشگاه تا بتونم ببینمش. چند هفته ای میشه ندیدمش.

ادامه مطلب


- به چی فکر میکنی؟ خیلی ساکتی! نمیخوای چیزی بگی؟

10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز کنار همون پنجره قشنگ.

اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!

- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟

هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.

ادامه مطلب


صندلی رو کشیدم عقب و نشستم. این بار نه رومه دستش بود نه فنجون چای جلوش بود!

به شوخی گفتم: چی شده این دفه چاییتو تموم کردی؟

خندید و گفت: این دفه منتظر موندم تو بیای بعد سفارش بدم بفرما این منو

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها